خرچنگ اثری به کارگردانی یورگوس لاتنتیموس و نویسندگی مشترک افیتمیس فیلیپو و لانتیموس است .مثل کارهای دیگر لانتیموس با فضایی مواجهیم که برایمان قدری تخیلی به نظر میرسد اما این تخیل پس از قدری تامل شکل دنیای واقعی خودمان را میگیرد که صرفا شاخ و برگهای اضافهاش حذف شده و با وضوح و تمرکز بیشتر راجع به روش زیستن ما صحبت میکند.در این فیلم به جنبهی ترسناک عشق توجه شده، و شما را به شناخت و درک هویت واقعی عشق فرا میخواند و قطعا در این راه نگاهی به نقش اجتماع و تاثیرات آن بر درک و توقع ما از جهان پیرامونمان در سایهی نگاه تنگ و تفکر دیکتاتور مابانه که همه جا دامنگیر ماست دارد.
آنچه در خرچنگ میگذرد
فیلم روایت گر شهری است که در آن هیچکس نباید مجرد بماند و برای خود حتما جفتی برگزیند و هرکس که به هر نحوی مجرد باشد به هتلی برده میشود که در آن جا افراد مجرد دیگری نیز به دنبال همسر هستند. هر فرد فقط چهل و پنج روز فرصت دارد تا جفتی را پیدا کند، در غیر اینصورت تبدیل به یک حیوان میشود. یک راه برای افزایش روزهای باقی مانده وجود دارد و آن شکار مجردهایی است که در جنگل زندگی میکنند و با شکار هرنفر یک روز به روزهای باقیمانده فرد اضافه میگردد. بزرگترین مسئله در پیداکردن جفت وجود یک شباهت است. این تفاهم برای دوطرف مهم است چون فکر غالب آنها این است که اگر این شباهت را پیدا نکنند به یکدیگر نزدیک نمیشوند.در این فیلم ما با دیوید (کالین فارل )همراه میشویم تا شاهد تلاش او برای زنده ماندن و دستیابی به آنچه در درونش به آن باور دارد و کشمکش میان این دو بپردازیم.
سینمای لانتیموس
لانتیموس هیچ علاقهای به پایین آوردن درجه واقعیت دردناک و بیرحمانهای که در فیلمهایش روایت میکند ندارد. بنابراین در هنگام دیدن فیلمهایش انتظار لحظات شوکهکنندهی متعدد و اتمسفر خفقانآور قدرتمندی را داشته باشید. جهان ترسیم شده او چنان که در ساختهی دیگرش “دندان نیش” هم دیده میشود تکه ای از واقعیت موجود ست که برای روشنتر شدن محتوایش قدری بزرگنمایی میشود یا در فضایی قدری دورتر از واقعیت نمایش داده میشود. واقعیاتی که در تعدد رنگ های جهان اطراف ما گم میشوند اما با جداسازی و کم کردن رنگ ها و تمرکز بر اتفاقات محدود به خوبی قابل استنباط هستند.فیلم به زیبایی نشان میدهد که جامعه چقدر میخواهد ما را مجبور به حرکت و تصمیمگیری براساس قوانینش کند و در صورت سر باز زدن برچسب «رانده شده» بر پیشانیمان میخورد.
نگاهی عمیق تر
یکی از اولین ویژگیهای فیلم، این است که موفق شده از طریق بافت بصری سرد و دیالوگهای خشک و بازی بیاحساس کاراکترها، نشان دهد واقعا دنیا در چنین شرایطی به چه جای کسلآور و ترسناکی تبدیل میشود. اما این فضا سازی تاکیدیست در فیلم برای پررنگ کردن آنچه قصد بیان آن را دارد.با نگاهی دیگرر به فیلم به وضوح جامعهی امروزی خودمان را میبینیم، فیلم بازتاب قوانین و سیستم زندگی زمان حال است و اگر ما دنیای اطرافمان را مثل دنیای «خرچنگ» عجیب و مضحک پیدا نمیکنیم، فقط به خاطر این است که مثل شخصیتهای فیلم، به زندگی در چارچوب قوانین این دنیا عادت کردهایم و فقط یک بیگانه است که میتواند آنها را تشخیص دهد همانطور که ما با دیدن خرچنگ تفاوت،سردی و مضحک و تکراری بودن شیوهی زندگی اش را لمس میکنیم.
هتل در بخش اول فیلم مفاهیم زیادی را بازگو میکند.اضطراب حضور به علت وجود ضرب الاجل برای انتخاب جفت که به همین دلیل هم بعید نیست که افراد به دنبال ساده ترین ویژگی مشابه برای ایجاد حس نزدیکی و شروع زندگی را دارند.(در فیلم ین سفاهت به شکل توجه به ویژگیهای غالبا ظاهری نشان داده شده مثلا لنگیدن پا یا خونریزی بینی و در زندگی امروزی خودمان همین وضعیت زیر لایه ای از خصوصیات روحی پنهان شده …!)هرچند که دیوید برای انتخابش صفت بی رحمی را در زوجش انتخاب میکند اما این هم به اندازهی لنگیدن پا احمقانه است از طرفی این کمبود وقت و وجود تنها یک تفکر مورد پذیرش و فشار سیستم باعث میشود که او به دروغ این صفت را در خودش به نمایش بگذارد تا بتواندحالا که زیستن چنان دور و دست نیافتنیست زنده بودن را به دست آورد.
در قسمت دیگری شاهد اجرای نمایشهای سادهای هستیم که برعلیه زندگی مجردی بیان میشود.ساده و احمقانه است و مدام تکرار میشود و به نظر هم نمیرسد که کسی ایدهی دیگری در ذهن داشته باشد که حتی اگر هم داشته باشد در واقع شرایطی برای متفاوت زیستن نیست و از طرفی این نمایشها و تکرار آنها راهیست برای قبولاندن و توضیح دیکتاتور مابانهی حکومت (چنان که رسانههای جمعی امروزه از همین استراتژی را در موارد مختلف استفاده میکنند).اگر یک چیز ثابت شده باشد، این است که چیزی به اسم «رابطهی گرم عاشقانه» توهمی بیش نیست. مسئله این است که همراه بودن با یک شریک یکسان و حفظ همان رابطهی عاشقانهی روز اول برای سالها کار بسیاری سختی است و اکثرا یا با شکست روبهرو میشود، یا سالها بعد دیگر خبری از آن عشق گرم اولیه نخواهد بود. بنابراین یکی از ویژگیهای مجرد بودن، این است که فرد هیچوقت در دام این توهم خطرناک نمیافتد.عادت ها و نیاز ها به قدری زیادند که مداوما در رابطه ها با عشق اشتباه گرفته میشوند. از طرفی باور این امر برای کسانی که حتی در شکل حیوانیشان نیز منتظر دریافت عشق هستند بسیار سخت است و در جامعه ای که غالبا بر باور وجود عشق شکل گرفته تقریبا ناممکن است.
در این هتل میبینیم که تحریک و جلوگیری از ارضا شدن مجردان به وفور اتفاق میافتد تا انگیزهی ازدواج را برای آنها افزیش دهد.و کسانی که خود ارضایی میکنند واضحا تقبیح میشوند.انتخاب در اینجا کاملا تحت فشار است. از تمام امکانات و ویژگیهای موجود استفاده میشود تا افراد به مسیر مشخصی هدایت شوند.
در صورتی که کسی نتواند زوج خود را پیدا کند به حیوانی که انتخاب کرده تبدیل میشود.میبینیم که اکثرا حیوانی مثل سگ را انتخاب میکنند.سگ حیوانی دوست ذاشتنیست ،شاید کسی که در شکل انسان در کسب عشق ناتوان بوده آن را در زیستن به فرم مقبول سگ میابد.دیوید اما انتخاب دیگری دارد؛ خرچنگ.و راجع به این انتخابش توضیح میدهد.
در سوی دیگر ماجرا وقتی دیوید به جایی میرسد که نمیتواند آن نقاب بی رحمی را روی صورتش نگه دارد پس از تبدیل کردن جفتش از هتل فرار میکند با روی دیگر قصه مواجه میشویم؛مجردان
مجردان که علی القاعده از وضعیت فعلی حاکم بر جامعه گریزانند و مخفیانه در جنگل زندگی میکنند.به نظر میرسد که اینها باید اندیشهی بهتری داشته باشند اما به سرعت مشخص میشود که آنها هم مخالفان افراطی هستند.اینها زوج بودن را منع میکنند! اینجا هم همان دیکتاتوریست و همان تفکرات و قانونها اما تنها بر پایه باوری معکوس.
مجردان چون به لحاظ قانونی پذیرفته نیستند هنگام ورود ب شهر به صورت زوج درمیایند در همین زمان متوجه میویم که آنها در جای دور افتاده ای از جهان زندگی نمیکنند بلکه شیوهی رسمی زندگی و برنامه ریزی حکومتی همین است و تبعا باور جامعه نیز مطلبق همین ارزشهای تعیین شده است.
در جهان فیلم زوجیت گرامی داشته میشود اما این فقط یک امر ظاهریست.درست است که زوجها از حقوق بیشتری در جامعه برخوردارند اما در واقع جامعه یا حکوت به عشقی که بر آن تاکید دارد بهایی نمیدهد و صرفا لفظ و ظواهر است که اساس است.
در جایی دیگر از لابستر میشنویم: اگر با مشکلی روبهرو شدید که نمیتونستید حلش کنید، بچه بهتون تعلق میگیره که معمولا کمک میکنه». این یکی از غیر منطقیترین و خندهدارترین دیالوگهایی است که میشنویم اما فکر میکنم حداقل برای خیلی از ما منطقی که در پس این جمله وجود دارد تازه نباشد .
در انتهای فیلم کور شدن ریچل نمادیست از مشکلاتی که یک عشق (که برای ما واقعیترین عشق موجود در دنیای آنهاست) با آن مواجه میشود. وقتی باور تا این اندازه بر شباهت و یکسانی باشد (در مقابل ایدئولوژیای مثل پذیرش و درک و …) او باید برای جلوگیری از زوال عشقش باز هم خود را تغییر دهد تا یکسانی شرایط باز هم موجب نزدیکی آنها شود…البته در آخر ما میمانیم و انتخابمان برای تصمیم دیوید اما به هر حال حرفی که میبایست،زده شده.
چیزی که در فیلم به وفور دیده میشود دروغ است! دروغ برای زنده ماندن، دروغ برای جفت پیدا کردن و دروغ برای شکار نشدن.تنگنا در شکل زیستن ، دیکتاتوری و ترس از عدم پذیرش چیزهاییست که منبع محکمی برای ساختن دروغگوهاست.