مسخ رمانی کوتاه و تاثیرگذار از کافکاست که همهی عقیده و اعتقاد او دربارهی سرنوشت انسان در دنیای مادی است. این رمان از بهترین کتابهای نوشته شده در حوزهی سرنوشت انسان است که در زمرهی بهترین آثار اروپایی به شمار می رود. این اثر درباره گرگور، بازاریاب جوانی است که به حشره عظیمی مبدل می شود. مسخ گرگور زامزا، قهرمان این اثر، به یک حشره را می توان نماد زندگی پوچ و بی معنا و مفهوم انسان امروز دانست که از زندگی خشک و بی روح مادی و «ماشین زده» امروزی به تنگ آمده و از خود بیگانه و مسخ می شود.
فرانتس کافکا
فرانتس کافکا (به آلمانی: Franz Kafka) (زاده ۳ ژوئیهٔ ۱۸۸۳ – درگذشته ۳ ژوئن ۱۹۲۴) یکی از بزرگترین نویسندگان آلمانیزبان در سده ۲۰ (میلادی) بود. آثار کافکا در زمرهٔ تأثیرگذارترین آثار در ادبیات غرب بهشمار میآیند.
فرانتس کافکا به دوست نزدیک خود ماکس برود وصیت کرده بود که تمام آثار او را نخوانده بسوزاند. ماکس برود از این دستور وصیتنامه سرپیچی کرد و بیشتر آثار کافکا را منتشر کرد و دوست خود را به شهرت جهانی رساند.[۴] پُرآوازهترین آثار کافکا، رمان کوتاه مسخ (Die Verwandlung) و رمانهای محاکمه ، آمریکا و رمان ناتمام قصر هستند. اصطلاحاً، به فضاهای داستانی که موقعیتهای پیشپاافتاده را به شکلی نامعقول و فراواقعگرایانه توصیف میکنند -فضاهایی که در داستانهای فرانتس کافکا زیاد پیش میآیند- کافکایی میگویند.
فرانتس کافکا در خانوادهای یهودی تبار رشد و نمو یافت و همین موضوع باعث شد همیشه در پس زمینهی ذهن و ضمیرش عقاید یهودیت جایگاه ویژهای داشته باشد. این موضوع اما در آثار ادبی کافکا چندان نمود ندارد. تفکرات فرانتس کافکا به عنوان نویسندهای فرا سرزمینی همیشه بر دیگران نویسندگان جهان تاثیرگذار بوده است. گابریل مارکز، نویسندهی محبوب و شهیر کلمبیایی گفته است که بعد از خواندن مسخ کافکا به نوع دیگری از نوشتن پی برده است.
مسخ
داستان «مسخ» از جایی شروع میشود که جوانی به نام ” گرهگوار سامسا” همانند روزهای دیگر برای رفتن به سر کار از خواب بیدار میشود اما این بار، خود را میبیند که تبدیل شده است به یک حشرۀ عجیب! “گرهگوار” وظیفه دارد تا هزینۀ خانواده خود که شامل پدر، مادر و خواهرش میشود را تامین کند چرا که پدر و مادر او برای کار کردن، دیگر توانی ندارند و خواهرش، “گرت”، هنوز برای کار کردن بسیار جوان است. هرچند “گرهگوار” از شغلش راضی نیست اما برای تامین هزینه های خانواده مجبور به ادامۀ کارش است و در این بین، تلاش میکند تا خواهرش را به هنرستان موسیقی بفرستد، تا استعداد او در موسیقی هدر نرود. همین توصیفات برای ما کافی است تا بفهمیم “گرهگوار” شخصیتی فهیم و مستقل دارد.
در داستان مسخ اثر فرانتس کافکا، ماجرای تبدیل شدن گرگور از یک انسان به موجود زننده ای همچون سوسک، شاید کمی اغراق آمیز و حتی مضحک به نظر بیاید. با این حال وقتی داستان را ادامه می دهیم و اقدامات شخصیت ها و احساسات آن ها بیش از قبل مشخص می شود، متوجه می شویم که هدف کافکا از این کار؛ ترسیم و بررسی بینوایی انسان است، آن هم زمانی که تغییرات محیط و شرایط یک فرد می تواند مفاهیمی همچون انصاف و محبت را دچار تغییر کند.
کافکا با فضای ابسوردی که خلق می کند، نشان می دهد که در اصل این خانواده گرگور هستند که از نظر اخلاقی و روانشناسی دارای کم ترین ارزش های انسانی هستند. گرگور از نظر فیزیکی دچار تغییر شده است، اما کافکا به شکل آشکاری نشان می دهد که هویت اساسی و درونی او به هیچ شکل تغییر نکرده است. او هنوز هم احساسات و احتیاجات انسانی دارد، هنوز دوست دارد با خانواده خود و دیگر اعضای جامعه ارتباط برقرار کند و هنوز هم می خواهد مسئولیت های خود را انجام دهد. پدر، مادر و خواهر گرگور از نظر ظاهری دچار تغییری نمی شوند، اما مسخی که در آن ها صورت گرفته است عمیق تر است. چرا که آن ها نشان می دهند باورها، ارزش های یک فرد و نگرش های دیگران نسبت او، به چه راحتی ممکن است در اثر یک ایراد روانشناختی دچار تغییر شود.
از نظر نمادین، تبدیل شدن گرگور به یک سوسک نشان دهنده دیدگاه او نسبت به شخصیت شکست خورده اش است. او نمی تواند راهی برای ترک شغل خود پیدا کند و به دفاع از نیازها و هویت خود بپردازد، وفاداری و تعهد پذیری او نسبت به خانواده مانع انجام چنین کارهایی می شود. قضاوت خانواده گرگور نسبت به او حتی از این هم شدیدتر و تحریف آمیزتر است. آن ها در ابتدا سعی می کنند او را بپذیرند، مشخصه های ظاهری عجیب گرگور بر روی نگرش اعضای خانواده نسبت به او تاثیر می گذارد. آن ها به شکل غیرمعقولانه ای عمل می کنند، نسبت به این شرایط هیچ انصاف یا شفقتی از خود نشان نمی دهند. آن ها به نقطه ای می رسند که دیگر نمی توانند با گرگور تازه ارتباط برقرار کنند، در حالی که تنها ظاهر او عوض شده است. به شکل نفرت انگیز و غیر محبت آمیزی به او نگاه می کنند. گرگور تنها عضو خانواده است که تنها به صورت ظاهری از حالت انسانی خارج شده است. در حالی که مادر، پدر و گرت به شکل درونی از حالت انسانی خارج شده اند، مورد دوم شدیدتر و عمیق تر است.
مسخ کافکا یک داستان نمادین اغراق آمیز است که با مضمون های زیادی سروکار دارد. مهم ترین آن ها، نابودی انصاف و شفقت، حتی از سوی افرادی است که چنین انتظاری از آن ها نمی رود. دگرگونی که نصیب گرگور می شود به راستی وحشتناک است. ناتوانی اعضای خانواده در تطبیق با تغییرات صورت گرفته نشان دهنده فروپاشی کامل بنیان این خانواده است. این داستان به شکل هشدار دهنده ای به صحبت درباره ظرافت و شکنندگی مفاهیمی همچون انصاف و شفقت می پردازد.
داستان غمانگیز زندگی گرهگوار سامسا حاکی از این بیگانهگی با هنجارهاست. گویی او خود میخواهد که بین تابعیت محض از اجتماع و مسخ شدن، مسخ شدن را برگزیند. در نتیجه میتوان گفت که مسخ شدن گرهگوار، نوعی فرار از واقعیت حاکم است.
در اینکه مسخ یک شاهکار ادبی است کسی تردیدی ندارد، اگر هم دارد جرات ندارد بگوید. یکی از اصلی ترین ویژگیهای مسخ، سرراست نویسی نویسنده محترمش کافکاست. شاهکار حتما لازم نیست یک پیاز با چندین لایه باشد، یا یک گره کور از تکنیکهای روایی. مسخ بر یک استعاره رایجِ همه فهم بنا شده است، استعاره ای که اتفاقا برای همه هم جا افتاده است:«فلانی سوسک شد.» یا «فلانی را سوسک کردیم.» کافکا همین استعاره ساده را برداشته و داستانش را نوشته است. یک روز گرگوآر سامسا سوسک میشود. این از ایده کلی کتاب که برای همه قابل درک است، مسئله همانقدر که فوق العاده جدی است، برای همه ملموس هم هست، اگرچه تجربه دست اولی از آن ندارند؛ مثل مرگ.
کافکا اسم کتابش را خیلی ساده و صریح انتخاب کرده است:«مسخ.» مسخ دقیقا موضوع اصلی کتاب است. مسخ همه چیز کتاب است. خواننده با شنیدن اسم مسخ متوجه میشود با چه جور داستانی سر و کار دارد و ذهنیتی درباره داستان پیدا میکند. قیاس کنید با اسامی بعضا غریبی که این روزها میبینید. داستانهایی که اسمشان عمدا طوری انتخاب شده تا مخاطب را به اشتباه بیاندازد، یا اسامی ثقیلی که درکشان دشوار و پیچیده است. مثال نمیزنم که از بحث دور نشوم، ولی کمی فکر کنید حتما مثالهای زیادی یادتان خواهد آمد.
مسخ طرح پیچیده ای ندارد. یک داستان به قول معروف خطی است. رویدادها بدون بازی زمانی، بدون اینکه راوی عوض شود؛ زاویه دید عوض شود؛ یا عملیات محیرالعقول دیگری در راستای نمایش تسلط نویسنده بر روایت صورت گیرد؛ پشت سر هم اتفاق می افتند. شما به عنوان خواننده مسخ قطعا در روایت گم نخواهید شد و هیچوقت این سوال برایتان پیش نمی آید که الان کدام راوی حرف میزند؟ یا سوالاتی دیگر از این دست. در مسخ تکنیکهای داستانگویی برجسته نیستند و برعکس مخفی هستند، اما مسخ همچنان یک شاهکار بزرگ است.
مسخ خیلی خیلی جمع و جور نوشته شده است و به دشواری شاید بتوانید بخشهایی از آن را حذف کنید. چیزی در کتاب تکرار نمی شود و داستان علی رغم اینکه در طول آن اتفاق خیلی هیجان انگیزی روی نمیدهد، با سرعت تمام به سمت پایان حرکت می کند و به موقع هم تمام می شود و پایانش یک پایان کامل و جدی است. مسخ هم شروع پر قدرتی دارد، هم پایان پرقدرتی دارد و هم در بخش میانه هیچ مشکلی ندارد.
اما ویژگی دیگر مسخ، نثر ساده آن است. چند ترجمه مختلف در طول سالیان از مسخ انجام شده است که همگی هم ساده هستند، بله، دقت کنید که نثر مسخ بسیار ساده است. شما مطمئن باشید موقع خواندن مسخ هیچ جمله ای نیست که مجبور باشید برای کشف آغاز و پایانش پنج بار آن را بخوانید و مطمئن باشید چیز مبهمی در مورد رویدادهای داستان برایتان باقی نخواهد ماند. کافکا با وضوح کامل، و دقت بسیار زیاد حرکات و وقایع را توضیح می دهد. همین دقت و وضوح است که به ناباکوف امکان میدهد نقد دقیقش را روی مسخ بنویسد، تا حدی که حتی نقشه خانه زامزا را بکشد و در مورد نوع دقیق حشره بحث کند.
با وجود همه اینها، مسخ به طرز وحشتناکی جدی است، می گویم وحشتناک چون واقعا ترسناک است، موقعیتی که کافکا طراحی کرده است و داستانی که تعریف میکند هیچ نیازی به تزیینات اضافی ندارد. مسخ کتابی نیست که بعد از خواندنش بگویید چه نثر پیچیده جالبی، و اصولا بعد از خواندنش به احتمال قوی تا مدتی چیزی نخواهید گفت. به هر حال نکته اصلی این است که اگر به ادبیات علاقه دارید، کتاب زیاد میخوانید و داستان مینویسید و مسخ را نخوانده اید، یک جای کارتان می لنگد.
گرهگوار نمایندهی جامعهی انسانی
از جملهی آثاری که نیاز جامعهی بشری را به وجدان بیدار سرکوب میکند ، همین کتاب مسخ از کافکاست. گرهگوار نمایندهی انسانی سرگشته در دنیای مادیاست که نه تنها با خودش بیگانه شده ، بلکه همهی جهان و آنچه در درون آنست به مثابهی طنابی قطور دست و پای تفکر او را بسته است. همهی ما هر روز به دنبال برآوردن نیازهای مادیمان هستیم. در پایان روز از خستگیِ تلاشی طاقت فرسا به چیزی، کسی و یا مکانی نیاز داریم که پناهگاهمان باشد. هر کس این موضوع را به دلخواهش تفسیر میکند و از آن ماوا میسازد. ممکن است کسی به معنویت و ارتباطی روحانی با خداوند پناهنده شود یا به خانوادهاش تکیه کند یا به لذات دنیوی روی آورد. هر کدام که باشد قصد نهایی یکی است. دست یافتن به آرامش.
این آرامش در زندگی گرهگوار برآوردن نیازهای خانوادهاش است. با وجود اینکه هیچ وقت از انجام کارش لذت نمیبرد اما همواره اولویتش دیگرانند. وقتی به سوسک تبدیل میشود باز هم نگرانی و دغدغهاش از دست رفتن شغلش و نبود امکانات مادی برای خانوادهاش است. این همه رنج انسانی در طول رمان مسخ واقعیتی انکار ناپذیر و قابل باوراست که همهی انسانیت کمابیش در گیرودار آنند.
فلسفه کافکا در مسخ
فرانس کافکا با نگارش مسخ سعی دارد به فلسفهی پوچگرایی و پایان یافتن زندگی بشر بدون هیچگونه علت و دلیلی بال و پر دهد. انصاف اینست که موفق هم شده به گونهای که وقتی خوانندهی اثر کتاب را در دست میگیرد از ابتدای خوانش آن تا انتها به این بی علتی و پوچی به فکر واداشته میشود. اگر گرهگوار را انسانی متمدن بدانیم که سرخورده از همهی مکاتب فکری راهی جز تبدیل شدن به موجودیت دیگری نمییابد ، پس تصور پوچگرایی اصلی ترین راه حل معادلهی زندگی بشر است. از این نظر بسیاری با کافکا هم عقیده بودهاند.
در نهایت آنچه مسلم است تاثیر بسزای روزمرگی و نداشتن انگیزه و تلاش کافی برای انسان قرن بیستم است که بعد از آن نه تنها نتیجهای جز پوچگرایی به بار نیاورده بلکه صحنهی بی نظیر تقابل انسانیت با دیگر انواع موجودیت داشتن از جمله جانور بودن است. گرهگوار نماد سخت کوشی و راست منشیاست اما تا زمانی که به عنوان انسانی متشخص و با فرهنگ سعی در برآوردن نیاز دیگران دارد؛ همین که از انجام آن سر باز زند دیگر موجودیتی نخواهد داشت و از جامعه ای که انتظار دارد حمایتش کنند به نیستی و مرگ محکوم میشود.
درزیر به نقدهای مثبت ومنفی داستان مسخ می پردازیم:
*کافکا به خوبی توانسته است شخصیت اصلی داستان گره گور سامسا را درکل کار شخصیت منفعلی نشان دهد.شخصیتی که نه درباره وضعیت ذهنی خویش سخن می گوید نه مثل ستون مند های روش فکر درباره دیگران نظر می دهد.
*انتخاب خوب زاویه دید سوم شخص توانسته است به خوبی بار اصلی داستان را از دوش راوی برداشته و برعهده حوادث داستان بگذارد که این انتخاب هوشمندانه توانسته است کتاب را ازیک رمان بلند به یک رمان کوتاه تبدیل کند.
* فضای خانه گره گور سامسا درداستان به خوبی توصیف شده به طوری که خواننده با جلو رفتن داستان به راحتی می تواند خانه را باتمام جزئیات تجسم کند.حتی در کتاب آموزش داستان نویسی داستان مسخ به عنوان یکی از داستانهای که به خوبی توانسته مکان را توصیف کند معرفی شده است. همچنین وی به خوبی توانسته است با نور بازی کند وبه خوبی ازنور تاثیر بپذیرد درکل کار درگیر فضای تاریکی هستیم که حشره با تعقیب نورها وروشن وخاموش شدن ها متوجه بیداری ووضعیت اطرافیان می شود.
*خواننده با داستان به سمت جلو حرکت می کند با حوادثی که پله پله رخ می دهندخوانده را با جهان خارج مواجه می کندهمچنین جهان خواننده همان جهان گره گور حبس شده در اتاق نه چیزی بیشتر ونه چیزی کمتر. حتی حرف های اطرافیان تجسم گره گور است وما تصویری از اطرافیان نمی بینیم .
*داستان مسخ هیچ گونه گره وجذابیتی ندارد در ابتدای داستان با انسانی مواجه می شویم که تبدیل به حشره شده است وسپس اتفاقات وماجراها درسیری خطی رخ می دهند.علاوه براین در داستان اتفاق ترسناکی می افتد که ترسناک نیست شاید درابتدا به خواننده حس مشمئزکننده القاءشود ولی از ترس تبدیل یک باره یک انسان به حشره خبری نیست همچنین لحن داستان ساده و دقیق است وهیچ گونه جذابه وکششی ندارد.
شایداین حوادث خطی ولحن ساده وبی جذابیت وماجرای ترسناکی که هیچ ترسی را در انسان القا نمی کند به گونه ای ماهرانه وعامدانه توسط کافکا پایه ریزی شده است به گونه ای که خود کافکا هم درجایی می گوید:می توانستم خیلی بهتر و خلاقانه تر بنویسم… شاید همه ای این عوامل بدین سبب رعایت نشده که ذهن خواننده را درگیر حوادث واتفاقات هیجان انگیز وجذابیت های ظاهری نکند وتمام انرژی و ذوق خواننده صرف فکری ورای داستان شود و یک تامل بزرگ در ذهن به وجود آورد:که چه؟ چرا؟ چرایی که یافتن پاسخ اش به مثابه ی یافتن پاسخ به زندگی است که چرا زندگی می کنیم.
*درانتهای داستان ما نیز مانند جامعه و خانواده گره گور را فراموش می کنیم با خواهر وپدر ومادر گوره گور یکی می شویم وبه سمت زندگی حرکت می کنیم وکافکا استادانه خواننده را به فراموشی متهم می کند، فراموشی که یکی از دغدغه های اصلی کافکا و زائیده ای انسان مدرن وصنعتی است. نسیان زدگی که انسان نه تنها خود بلکه دیگران را نیز فراموش می کند.