مرد فیلنما یا همان The Elephant Man، فقط یک فیلم کلاسیک نیست؛ بلکه سفری است به درون تاریکترین و دردناکترین لایههای انسان بودن. آیا تا به حال از خودتان پرسیدهاید که چهرهی انسان بودن دقیقاً چیست؟ اگر انسان، هیولایی زشترو بود، آیا باز هم حق داشت دوست داشته شود؟ این فیلم نه تنها به این سؤال پاسخ میدهد، بلکه یک مشت محکم حواله صورتی میکند که هنوز هم زیبایی را فقط در تقارن ابرو و استخوان گونه میبیند.
یک چهره ترسناک، یک قلب بینظیر
در دنیایی که اغلب به سطح بسنده میکند، جان مریک (John Merrick)، مردی با ظاهری غیرعادی و مبتلا به نوعی اختلال نادر، به شکل عجیبی تبدیل به نمادی از زیبایی روح میشود. بله، همان مردی که در سیرک به عنوان “مرد فیلنما” فروخته میشد. هر کسی که بار اول تصویر او را میبیند، شاید در دلش بگوید: «این که یه کابوسه!» اما کافی است چند جمله از زبان جان بشنوید تا بفهمید کابوس واقعی، آدمهایی هستند که با سنگ قلبشان زندگی میکنند.
کارگردانی که از مغز شما هیولا میسازد
فیلم محصول سال 1980 است و کارگردانیاش را دیوید لینچ، استاد بیبدیل ساختن ترس از چیزهای آشنا، بر عهده داشته. لینچ همان کسی است که با فیلمهایش مثل Eraserhead و Mulholland Drive، شبهایتان را بیخواب میکند. اما در مرد فیلنما، به جای جنون صرف، با جنونی از جنس واقعیت روبهرو هستیم. چه ترسی بالاتر از اینکه کسی را فقط به خاطر چهرهاش از انسان بودن سلب کنیم؟

وقتی جامعه زشتتر از چهره جان مریک است
بیایید واقعبین باشیم: جامعه مدرن هنوز هم با افرادی که “متفاوت” هستند، راحت کنار نمیآید. جان مریک در دوران ویکتوریایی زندگی میکرد، اما نگاهها، قضاوتها و بیرحمیها خیلی آشنا به نظر میرسد، نه؟ امروز هم اگر کسی ظاهر متفاوتی داشته باشد، آیا در خیابان به او خیره نمیشویم؟ ترسناکترین قسمت داستان جان، خود ما هستیم؛ ما که از ترسیدن، ابزار ستم میسازیم.
پزشکی که نجات نداد، بلکه گوش داد
یکی از کاراکترهای اصلی فیلم، دکتر فردریک تریوس (با بازی آنتونی هاپکینز) است؛ کسی که برخلاف دیگران، جان را نه به چشم یک “نمونه آزمایشگاهی” بلکه به چشم یک انسان دید. شاید این بزرگترین تغییر زاویه دید در تاریخ پزشکی باشد. فیلم نشان میدهد که همدلی میتواند درمان کند؛ نه فقط دارو یا تیغ جراحی. آیا ما در زندگی واقعیمان هم آنقدر گوش میدهیم که واقعاً صدای درون کسی را بشنویم؟
سیاه و سفید بودن فیلم؛ انتخاب یا فریاد؟
لینچ فیلم را سیاه و سفید ساخت؛ تصمیمی که در دهه ۸۰ جسورانه بود. اما این انتخاب، چیزی فراتر از نوستالژی یا زیباییشناسی است. رنگها حذف شدند تا شما به جای دیدن، حس کنید. تا بهجای آنکه از رنگ گوشت و استخوان جان بترسید، به عمق چشمانش خیره شوید و بپرسید: “اگر من جای او بودم چه میکردم؟” این سوالی است که مثل خاری در ذهن باقی میماند.

مرد فیلنما در تاریخ و علم
از منظر پزشکی، گفته میشود جان مریک مبتلا به نوروفیبروماتوز نوع 1 و شاید هم سندرم پروتئوس بوده است. اما چرا چنین بیماریای باید سرنوشت انسانی را چنین تلخ رقم بزند؟ در قرن ۱۹ میلادی، علم پزشکی هنوز در حال کشف بوده و انسانهایی مانند جان، به جای آنکه مطالعه شوند، به نمایش گذاشته میشدند. آیا این فقط تاریخ است یا هنوز هم در پوششی مدرن ادامه دارد؟
سیاستِ ظاهر؛ وقتی رسانهها دست به کار میشوند
جالب است بدانید که در دورهای، ماجرای مرد فیلنما دستاویز برخی محافل سیاسی شد. رسانهها با نمایش مکرر چهره او، گاهی از او یک نماد ترحم ساختند و گاهی هم یک ابزار سیاسی برای نمایش بیعدالتیهای بریتانیا. درواقع، جان مریک تبدیل به آینهای شد که چهره واقعی جامعه را بازتاب میداد. اگر از نزدیک نگاه کنیم، هنوز هم در بسیاری از کشورها، افراد با شرایط خاص، ابزار سیاستاند.

تجربه شخصی من با مرد فیلنما
یادم هست اولین باری که فیلم را دیدم، نوجوانی پانزدهساله بودم که بیشتر دنبال ژانرهای ترسناک کلیشهای بودم. اما با دیدن این فیلم، یک ترس جدید را تجربه کردم: ترس از بیاحساسی. انگار که جان مریک آمده بود تا زیر گوشم بزند و بگوید: «ترسناک تویی، نه من!» و بله، من تا مدتها به هر کسی که متفاوت بود، با چشمی دیگر نگاه میکردم. نه از سر ترحم، بلکه از سر درک.
جمع بندی
مرد فیلنما، فیلمی نیست که صرفاً دیده شود. باید حسش کرد. باید در میان اشکها و خندههای تلخش فرو رفت. باید پرسید: آیا ما به اندازه کافی انسان هستیم که متفاوت بودن را بپذیریم؟ یا هنوز هم درگیر صورتهای بینقص و قلبهای ناقصیم؟ جان مریک به ما نشان داد که حتی هیولاها هم ممکن است قلبی شاعرانه داشته باشند. و شاید، فقط شاید، ما خودمان همان هیولایی باشیم که باید رامش کنیم.
آیا تا به حال تجربهای مشابه با مواجهه با کسی “متفاوت” داشتهاید؟ نظرتان را در کامنتها بنویسید. شاید وقت آن رسیده که ما هم چهره واقعیمان را به جهان نشان دهیم…
من این فیلم رو ندیدم ولی با توصیفاتی که ازش شد من رو بشدت یاد the phantom of the opera انداخت