پرش به محتوا
خانه » بلاگ » فانی و الکساندر ، حقیقت در رویا

فانی و الکساندر ، حقیقت در رویا

  • از

نگاه عمیق برگمان به رابطه انسان با انسان و انسان با خدا، و اصرار او در تکرار این مفاهیم در تقریبا همه آثاری که حالا در ردیف شاهکارهای او و گنجینه‌های سینمایی جهان قرار دارند،.فیلم فانی و الکساندر فیلمی سمبلیک و استعاریست.فیلم بـرگـمان تحلیلی است عاری از هرگونه تلخی و نفی‌گرایی از نیروهای متعدد زندگی در مقابله با نیروهای بغض و کین.

خلاصه

فیلم ، داستان زندگی اسکار و همسرش امیلی و فرزندانشان فانی و الکساندر است.همه چیز خوب و عالیست تا زمانیکه اسکار میمیرد و امیلی با اسقفی ازدواج میکند که رنگ زندگی آنها را تیره میکند.پس از آن خانواده پدر بچه ها کمک میکنند و آنها را نجات میدهند و فصل جدیدی در زندگی بچه ها آغاز میشود.

نگاهی عمیق تر

این فیلم کارگردان معروفش را قطعا نمیتوان یک روایت ساده با چاشنی خیال پردازی دید. اسمهای انتخاب شده در این فیلم بسیار راهگشای فهم مفاهیم آن هستند.

اسکار: سمبل هنر و هنرمند است. او بازیگر تیاتر است و پیش از مرگش نقش پدر مرده هملت را بازی میکند؛ روحی که ناظر بر اعمال سایرین است. پس از مرگش باز هم در فیلم حضور دارد این به خاطر این است که هنر و زیبایی مفهومی حقیقی هستند پس زوال ناپذیرند.

گوستاو و همسرش و فرزندانشان : همانطور که از نام گوستاو پیداست نماینده شهوت و غرایز جسمانی  بشریست و شغلش هم رستوراندار است.

کارلچن و همسر آلمانیش : کارلچن پروفسور است و نماینده اندیشه انسانیست. (کارل در زبان انگلیسی به معنای شخص پست و بی تربیت است). کارل شخصیتی خودآزار و دیگرآزار و روانپریش است که همیشه مقروض است و حتی خود را ملعبه دست بچه ها میکند.. برگمان با انتخاب این شخصیت غایت فکر و اندیشه صرف بشری ، بدون همگامی  احساس و هنر را در جهان ، نشانمان میدهد.

داستان داراری سه بخش است . فانی و الکساندر گویی آدم و حوایی هستند که در دام تعصبات و جهل و عقاید دگم گیر می افتند و این همان هبوطیست که برای آنها رخ میدهد.

بخش اول که در آن کودکان در سایه ی هنر و زیبایی رشد میکنند. شاد و خلاقند و همه چیز بر وفق مراد است .در دنیای اول ، الکساندر به عنوان یک انسان آزاد ، خوشبخت است.در دنیای اول مذهب هم زیر سایه ی هنر و حقیقیت است و میتواند آرارم و شاد باشد . در این دنیا اسکار به عنوان نماینده هنر داستان یوسف را با نگاهی هنری برای حاضران میگوید.این دنیای اول خواستگاه اندیشه های فلسفی برگمان است. او با خلق این دنیا ،از دنیایی حرف میزند که جایگاه اصلی انسان آزاد است ولی انسان ، امروزه در آن حضور ندارد و از اصل و اساس خود دور افتاده است.

در بخش دوم پس از مرگ اسکار و با آمدن اسقف که نماینده تعصبات جاهلانه است نشاط از زندگی میرود و کودکان در رنج دائمی به سر میبرند.او از امیلی و بچه ها میخواهد همه چیزهای سابقشان حتی افکارشان  را فراموش کنند و به زندگی جدید عادت کنند. این اما تنها دنیای ملموس این فیلم است.سایه سنگین مذهب سودجو و عاملانش همانند کشیش بر روی این دنیا افتاده و هر گونه فکر و اندیشه ای باید مطابق خواست آنها باشد.روح اسکار در دنیای دوم هم هست . الکساندر روح او را میبیند چون الکساندر و فانی به عنوان انسان ایده آل برگمان هنوز هم تمایلات  فطری زیبایی شناسی و زیبایی پرستی را در درون خود دارند و اسکار سمبل این تمایلات است.بالاخره الکساندر به هویت واقعی کشیش و مذهب دروغینش و اینکه او قبلا سبب مرگ زن و فرزندانش شده پی میبرد و به همین دلیل هم شکنجه میشود. برگمان با نشان دادن این قسمت از فیلم از ما میخواهد که از تاریخ عبرت بگیریم و دوباره و چند باره از مذهبی  که ساخته و پرداخته افرادی سودجو همانند کشیش است لطمه نخوریم.زن و فرزند سابق کشیش ، حقیقت واقعی وجود او و مذهب ساختگیش پی برده اند و کفاره آنها هم مرگشان است.

دنیای سوم از زمانی آغاز میشود که ایزاک با تردستی   الکساندر و فانی را از خانه کشیش می رباید و به خانه خود میبرد. اسماعیل برادرزاده ایزاک ، به الکساندر کمک میکند و با نقشه ای ذهنی سبب مرگ کشیش میشود.که این دنیا در واقع دنیاییست خیالی که در ذهن الکساندر رخ میدهد.بعد از اینکه فانی و الکساندر خلاص میشوند به خانه ایزاک و دو برادرزاده اش آرون و اسماعیل. آرون عروسکساز است و اسماعیل زندانی که گاهی اوقات آواز میخواند. سرپرست آنها ایزاک است. آرون نمایشی عروسکی برای الکساندر اجرا میکند. عروسکی پیر که خداست وارد صحنه میشود و به زمین میافتد و میمیرد. این خدا همان خدای نیچه است که نیچه در وصفش  میگوید ” خدا مرده است . ما خود ، او را با دستهایمان دفن کردیم “. ایزاک در این خانه و در این دنیای سوم  سمبل خداست و آرون سمبل فرشته .اسماعیل هم سمبل پیامبریست که دیگر اجازه ندارد بین بشر ظهور کند چون خدا او را در بند کرده. اسماعیل لحظه ای از فرمان خدا تخطی میکند و معجزه ای دیگر میآفریند و الکساندر و فانی را نجات میدهد. اما او پیامبری در بند است و حتی زمانی که میخواهد معجزه کند دستهای الکساندر را میگیرد و میگوید من به تو پیوسته ام و تو خودت خواستی کشیش بسوزد و تو خلاص شوی. درک بی نیازی به معجزات پیامبر گونه و یا قدرت های ماورایی زمانی اتفاق می افتد که باور به توانایی های خود به همراه تصویری از جهان ایده ال در ذهن انسان ایده ال شکل گرفته باشد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *